زندگی در حاشیه متن

کاش خدا متن زندگی مان باشد

زندگی در حاشیه متن

کاش خدا متن زندگی مان باشد

زندگی در حاشیه متن
پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

عبرت آموز

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۱، ۰۸:۰۶ ب.ظ
متن سخنرانی 
من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز می‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است. 

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است: 
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل به دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود. 

یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند. 

اینگونه شد که هفده سال بعد من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج می‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌ای که می‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چگونه می‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می‌شود. 

اولش کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده است. لحظه‌ای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم. 

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌کردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام در راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ی گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را در کشور می‌داد. تمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاس‌های خطاطی را برداشتم. 

سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت می‌بردم. امیدی نداشتم که کلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونت‌های کامپیوتری هنری و قشنگ بود. 

اگر من آن کلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است. 

داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است: 
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم «وز» شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. 

ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر می‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس می‌کند اخراج شود؟ خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر می‌کردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم. 

احساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. 

شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. 

پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. 

اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام می‌دادم که واقعاً دوستش داشتم. 

داستان سوم من در مورد مرگ است: 
هفده ساله بودم که در جایی خواندم اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه. 

هر موقع جواب این سؤال نه باشد من می‌فهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر دانستن این که بالآخره یک روزی خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. 

حدود یک سال پیش دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعده‌ی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوری بکنم. 

این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معده‌ام می‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام می‌شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد 

چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه‌های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که می‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همه‌ی ما ست. 

شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر می‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید. 

هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید. 

موقعی که من سن شما بودم یک مجله‌ی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر می‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌های نسل ما بود این مجله مال دهه‌ی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست می‌شد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. 

در وسط دهه‌ی هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شماره‌ی شان یک عکس از صبح زود یک منطقه‌ی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود: 

stay hungry stay foolish 

این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر می‌کردند 

stay hungry stay foolish 

این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که برای شما می‌کنم.
 
  • محمد جواد خیری

نظرات  (۵)

خیلی باحال بود.

  • کبوتر سپید
  • سلام
    چیزهای زیادی  به ذهنم رسید که می نوشتم و پاک می کردم !
    فقط خیلی کوتاه عرض کنم با اینکه متن اولم خییلی طولانی شد : "ایمانه که آدمو به مقصد می رسونه " همه آدم ها با ایمانشون به هدفی که برای خودشون مجسم می کنند خواهند رسید و معتقدم خالق لم یلد ما بنده هاشو  (همه بنده هاشو) در مسیری قرار خواهد داد تا بتونن به اون خواسته مشروع شون برسن گاهی با یه تلنگر کوچیک و یک جمله تکان دهنده ...
    کاش درک کنیم که همون جمله ای که ایشون رو یاد مرگ انداخته تو جمله های ناب مولای متقیان چقدر زیبا اومده : به گونه‌ای زندگی کنید که شاید امروز روز آخر عمرتان باشد. و به گونه‌ای زندگی کنید که شاید تا آخر تاریخ زنده باشید....
    این پست شما خییییلی حرف برای گفتن دارد ....
    پاسخ:
    بله نکته دیگه ای که توی این متن هست که نمیدونم توجه کردید یا نه اینه که ایشان متن سخن رانیش رو به سه قسمت تقسیم کرده 
    تولد و شروع زندگی
    شکست ها و موفقیت ها 
    مرگ
    این نشان دهنده دید کلی این آدم به زندگیه چیزی که اسلام خیلی به اون تاکید داره که باعث پویایی بیشتر میشه.

    "هفده ساله بودم که در جایی خواندم اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد ...."

    میدونید قطعاً که استیو این جمله رو دقیقاً از حضرت علی (ع) شنیده بوده. و یک عمر هر روز صبح جلوی آینه تکرار می کرده. حالا ما جا داره از شرم بمیریم...تازه کاملش رو هم نخونده بوده (و هر روز جوری زندگی کنید که گویا تا ابد قراره زندگی کنید...) این پارادوکس های حضرت تو نهج البلاغه ، دنیا رو می تونه متحول کنه، پس چرا ما درست نمیشیم! (خودم رو می گم) ، ضمناً به نظر من خوندن این مطالب بسیار حیاتیه، و اگر ما این ها رو نخونیم و به گوشمون نخوره، نمیفهمیم نهج البلاغه در برابر متون روانشناسانه ی غربی چقدر حکم غذای بهشتی رو در برابر غذای زمینی داره. قوم موسی (ع) هم بعد از این اشتباه بود که فهمیدند غذای بهشتی چی بوده...من خیلی ها رو میشناسم که بعد از خوندن این جور مطالب بوده که به ابهت نهج البلاغه و صحیفه و ... رسیدند. منظور باورشون نیست، منظور درکشون هست که من عمیقاً معتقدم کسی که با متون غربی و شرقی دیگه آشنایی نداشته باشه، نهج البلاغه رو به هیچ وجه درک نخواهد کرد، حتی اگر مو تو آسیاب حوزه و ... سفید کرده باشه! متون غربی واقعاً تو این زمینه سکوی پرش هستن(از این بابت که در برابر نهج... رنگ میبازند...) 

    ممنون به خاطر این پست زیبا

    پاسخ:
    آره منم با خوندن این متن یاد جمله مولا امیرالمومنین (علیه السلام) افتادم ولی چون شک داشتم اونم همین رو خونده یا نه بهتر دیدم نگم. آره خیلی قشنگه یاد مرگ به زندگی معنی میده حتی برای یه مادی گرا (یه جای دیگه خود این آقای جابز میگه که باور من به جهان بعد از مرگ 50،50 است ولی دوست دارم جهانی بعد مرگ باشه.) حالا ببین ما که اون جهانمون انقدر به این زندگی دنیایی وابسته است انقدر کارامون تو اون دنیا اثر داره چقدر بیخیالیم؟؟؟؟ 
    ولی من در یه نکته با شما هم عقیده نیستم این که "کسی که با متون غربی و شرقی دیگه آشنایی نداشته باشه، نهج البلاغه رو به هیچ وجه درک نخواهد کرد"   این برداشت رو از چه نظر می فرمایید؟ به نظر من بله دیدن موفقیت عمل به اسلام حتی در گوشه ای از آن حتی اگر از طرف غربی ها باشه می تونه در درک بیشتر ما و علاقه بیشتر ما به این متون اثر بزاره ولی نه هر متنی و نه این تنها راه درک اسلامه.
    سلام. دوباره نظرم رو خوندم، کمی قطعیت زیادی توش دیدم، هنوز سر این حرفی که زدم هستم ولی کلمه ی "به هیچ وجه" رو ازش حذف میکنم چون اصل محتوا اجازه ی این کلمه رو نمیده ولی در قالب محتوای دیگه ای که اینجا نوشتنش سخته ، "به هیچ وجه" هنوز معنا پیدا می کنه.
     منظور از آشنایی با متون غربی و شرقی در حقیقت اگه بخوام کامل تر بگم، آشنایی با منش و رفتار و طرز فکر انسانهای دیگه ست با مذاهبی جز اسلام. یک جورهایی بحث، بحث انسان شناسیه. اینکه ببینیم چقدر همه ی ما آدم ها برداشت های خالصانمون (اون موقعی که تحت تأثیر عقل و قلب سلیم هستیم) از دنیا و مافیها واحده و همه با وجود تفاوت های اساسی، مشترکاتی داریم که هنر قرآن و نهج البلاغه و صحیفه و امثالهم دقیقاً دست گذاشتن روی این مشترکاته. و وقتی این نقاط را عمیقاً به عنوان اشتراک درک نکرده باشیم، عمق بحث های این اذکار برامون ناشناخته می مونه... بحث دیدن موفقیت آدم های دیگه در عمل به اسلام نیست، دیدن این بین المللی بودن صحبت های حضرت و قرآن هست، همون چیزی که همیشه میگیم مخاطب این ها فطرت هست و ... من خودم نمیفهمیدم "مخاطب قرآن و کلام امیر فطرت هست" یعنی چی. اما چند تا کتاب روانشناسانه و ... غربی و شرقی رو که خوندم متوجه شدم. مثلاً آموزه های بودا که انقدر توی غرب بهش استناد میشه، چرا اینطوره؟ چون واقعاً بحث هاش برای همه ی آدم ها قابل فهمه، مثلاً انیشتین بعد یه عمر تلاش 4 تا برداشت خداشناسانه کرده که خیلی زیباست و رفرنس شده برای حجیت دادن به مکاتب شرقی و ... . بعد از خوندن ایناست که وقتی برگردیم  این طرف و دوباره نهج می خونیم از این همه ابهت خوف می کنیم! من ماحصل گفته های تعداد بسیار بسیار زیادی از کتاب و نوشته و فیلم و ... غربی ها رو فقط تو یک حکمت 5 جمله ای نهج البلاغه دیدم ،جمله ای که خیلی ها اعتراف کردن تا قبل از داشتن اینطور مطالعات برداشتی خیلی سطحی ازش داشتن. درواقع جملات نهج مثل قرآن چند لایه ست، بستگی داره تو چه سطحی بخوایم ازشون بهره ببریم....
    به قولی: "آگاهی" با "درک" زمین تا آسمانه تفاوتش. همه ی ما می دونیم فطرت چیه، اما هیچ 2 نفریمون برداشتمون واحد نیست. یا همه می دونیم آخرتی وجود داره، اما چی میشه که برای آخرتی که قراره میلیاردها میلیاردها (!)سال توش زندگی کنیم، توی این زندگی چند ساله ی دنیا دلشوره نمی گیریم و انقدر خوشحالیم؟!
    سخت شد توضیحش! امیدوارم تونسته باشم یکم منظورمو برسونم!

    ممنون از لینک. افتخار دادید.
  • مهدی ادیب
  • سلام برادر
    خواندم و لذت بردم.
    خیلی التماس دعا دارم
    در پناه خدا باشی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی